۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

به ملت سرفراز ایران



طوفان به ساحت سروها رسید 
و در پایشان شکست
خورشید قصه شد 
و شعر به لبهایشان نشست
.....
وقتی تمام روزنه ها سرنگون شدند
وقتی که بندهای جنون 
نا گهان گسست:
یک جا میان دغدغه های من و تو بود   بن بست ها و ترس و دری را که "او" نبست
او بود و دیگری و من و تو که در زمین
آواره تر ز باد خزان : مست مست مست
بیرون من ......  تصادف شب بود و آفتاب:
اینک مسافری که کشید از گذشته دست :
همپرسه با همیشه ی خورشید در افق  با عشق با خدا... و با هرچه بود و هست

آنک مسافری که رها گشت از خودش  
بر مرزهای روشن تاریخ تکیه زد... 

... جایی قبیله ای همه در فکر یک گریز
 دیوار های قلعه ولی فکر یک ستیز
  
یک پنجره که بر لب دیوار بوسه زد           طرح دری که از سر دیوار پر کشید
آنک مسافری به تمنای آفتاب                  از پشت پرده آه ولی آه سر کشید

دیوارها به ظلمت خود خیره می شدند    جغرافیای پست شبی تیره می شدند

با احترام
آذین

انتشار در وبلاگ قبلی 30  مهر 88