۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

بهار شد و آمدم تا سلام کنم


بهار شد و آمدم تا سلام کنم
بهار شد و آمدم تا بخوانم
بهار شد و آمدم تا بنوازم
بنوازم این موسیقی جاوید را
آمدم تا حس کنم نوازش خورشید را بر صورتم

آمدم تا مست شوم با بوی شب بوهای کشورم
آمدم تا سبز شوم بر پیکر صحرای سوزان
آمدم تا نقش بزنم دوباره بر پیکر قالی همیشه سرخ رنگ سرزمینم
آمدم تا بخوانم و بنگرم آزادی را

اما
اما بستند دهانم را به ضرب گلوله
بستند دستانم را با زنجیر زندان بی عدالتی
شکستند قلمم را با ظلم و شقاوت
کشتند برادرم را با ناجوانمردی
دفن کردند پیکر زیبای سهراب را در دشت شقاوت
متحیر کردند نگاه مظلومانه  ندا را بر سنگ فرش خیابان

اما
اما شستند دستانشان را در خون برادران وخواهرانم
حبس کردند همسرم را در میان دیوارهای خاکستری زندان
کوتاه کردند دستانم را از همه آنچه که به آن امید داشتم

حال
حال میخواهند باز زندانی ام کنند در بی خبری
میخواهند ببندند نگاه مرا به عشق وعدالت
میخواهند بپوشانند خورشید علم  و آگاهی را از دیدگانم
میخواهند مرا گم کنند در جهانی که همه اش دانش و عشق است

و من نگران از این واقعه
به تو می اندیشم به تو که دستانت روزگاری برای حمایت من بلند می شد
چه شد که امروز برتن من فرود می آید
برادر بسیجی ام
چه شد که امروز مرا در میان باتوم وشلاق گرفته ای
چه شد آن روزها که برای دفاع از من به میدان جنگ رفتی
چه شد آن همه ارزش

تو را چه می شود برادرم
ارزش تو چماقدار بودن نیست
ارزش تو بیش از این است که بروی هم وطنانت تیغ بکشی
برادر بسیجی ام
به ارزش از دست رفته ات بیندیش


فرح رهبر

انتشار در وبلاگ قبلی 5 مهر 88