۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

دوران شکوه باد از خاطرمان رفته‌است



از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم
آوار پریشانی است رو سوی چه بگریزیم
هنگامه حیرانی است خود را به که بسپاریم
تشویش هزار آیا وسواس هزار اما
... یک عمر نمی‌دیدم در خویش چه‌ها داریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌بریم ابریــم و نمی‌باریم
از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید گفتیم که بیداریم
دوران شکوه باد از خاطرمان رفته‌است
امروز که سد بسته‌است خشکیده و بی‌باریم
از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم
تشویش هزار آیا وسواس هزار اما
یک عمر نمی‌دیدم در خویش چه‌ها داریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌بریم ابریــم و نمی‌باریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید گفتیم که بیداریم
من راه تو را بسته تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم
آوار پریشانی است رو سوی چه بگریزیم
هنگامه حیرانی است خود را به که بسپاریم
از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم
آوار پریشانی است رو سوی چه بگریزیم
حسین منزوی
 
 












 

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

دردهای من



دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

قیصر امین پور
-------------------------------------------------------------------

۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

سوختن

درد داري، به تو لب دوختن آ موخته اند
به تو در مدرسه ات سوختن آموخته اند
زخم اي كاش در اين مرحله تركت بكند
درد داري و كسي نيست كه دركت بكند
سرِ تو گرم از آتش، سرِ تو گرم از دود
خلق:سرگرمِ ضريحي كه النگوي تو بود
... چشمِ اميد به اين خلق چرا ميدوزي؟
خلق: سرگرمِ خرافه ست نه اتش سوزي
خلقِ : به نانِ جو و سيريِ امشب راضيست
خلق: سرگرمِ تو ، نه ، گرمِِ سياست بازيست
درد داري و كسي نيست به دادت برسد
بودنِ درد قرار است به عادت برسد
لال باشم اگر از داغ تنت ننويسم
ننگ بر من اگر از سوختنت ننويسم
بغض در لهجه ي نطق قوي ام افتاده ست
آتش از مدرسه در مثنوي ام افتاده ست
قصه سوختنِ مدرسه ها تكراريست
آتشي بوده كه بر شانه مردم جاريست
آفت از هدفونِ جهل است كه در گوش شماست
مارضحاك (خرافه ست) كه بر دوش شما ست
، ،
بغضم اندازه يك باغ شكفتن دارد
درد با مردمِ بي درد چه گفتن دارد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

به نام بابا

گرمش کن و نرمش کن

ای خواجه اگر مردی بر خیز و ذکر بنما
خود گرچه که خنثایی با شعبده نر بنما
...
راهم مزن ای شیطان خوب آمده بسم الله
از خیر خدا بگذر رنگش کن و شر بنما

ژستی و عصایی هم ریشی وعبایی هم
هان ای پسر از رندی همقدّ پدر بنما

از ریش و به ریش دین گرییدی و خندیدی
در خلوت و در جلوت خوش باش و پکر بنما

آنک سر این مردم اینک در این مردم
گرمش کن و نرمش کن چربش کن و تر بنما

هین دشمن و هان دشمن ! این دشمن و آن دشمن !
هی گوش خلایق را پر می کن و کر بنما


ای جسم تو روحانی ! وی روح تو جسمانی !
در هاله ای از ابهام چون قرص قمر بنما

بر منبر پیغمبر ای مار بزن چنبر !
وان را که نگردد خر حکماً بز گر بنما

تعذیر نذیرت را بنواز و زحد بگذر
شمشیر بشیرت را تا دسته سپر بنما

هم خار مخالف را از مام وطن برکن
هم عامی و عارف را خر می کن و خر بنما

موسی اگر از معجز ماراند عصایش را
تو دیو ملبس را با سحر بشر بنما

حد می زن و مستی کن بالاکش و پستی کن
نمرود و خلیل آسا بت باش و تبر بنما

بر دوش تو تن پوشت ست٘ار عیوب آمد
قُم قُم ز هر انگشتت هفتاد هنر بنما

احکام قُضاتت را فتوای قضا جا زن
فرمان قوایت را تقدیر قدر بنما

چونین کن و چوننان کن تا ناله و نفرین را
فرمان رسد از یزدان کای آه اثر بنما

سید حامد احمدی

۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است / اما چه سود حاصل گلهای پرپر است / شرم از نگاه بلبل بی دل نمی کنید / کز حجر گل نوای فغانش به حنجر است / از آن زمان که آیینه گردان شب شدید / آیینه ی دل از دم دوران مکدر است / فردایتان چکیده امروز زندگی است / ام...روزتان طلیعه ی فردای محشر است / وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید / وقتی حدیث درد برایم مکرر است / وقتی ز چنگ شوم زمان مرگ می چکد / وقتی دل سیاه زمین جای گوهر است / وقتی بهار وصله ناجور فصلهاست / وقتی تبر مدافع حق صنوبر است / وقتی به دادگاه عدالت طناب دار / بر صدر می نشیند و قاضی و داور است / وقتی طراوت چمن از اشک ابرهاست / وقتی که نقش خون به دل ما مصور است / وقتی که نوح کشتی خود را به خون نشاند / وقتی که مار معجزه ی یک پیمبر است / وقتی که برخلاف تمام فسانه ها / امروز شعله، مسلخ سرخ سمندر است / از من مخواه شعر تر، ای بی خبر ز درد / شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر است / ما با زبان سرخ و سر سبز آمدیم / تیغ زیان برنده تر از تیغ خنجر است / این تخته پارها که با آن چنگ می زنید / ته مانده های زورق بر خون شناور است...

۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

امیدرضا میر صیافی...



یک روز
شاید، یک روز
که آفتاب گیسوی نقره ای
دماوند پیر را نوازش می کند
در یک غریو تند بارانی
در یک نسیم نوازشگر بهار
یک روز
شاید
همراه پرواز پرستوی عاشقی
واژه لبخند، به سرزمین
سوخته ی من باز گردد.
امید، کوبه ی در را بفشارد
و سپیدی، جای تمام این
سیاهی ها را پر کند
آن روز بر مردگان نیز
سیاه نخواهم پوشید
حتی بر عزیزترینمان ...؛

پروانه فروهر

Photo: ‎یک روز
شاید، یک روز
که آفتاب گیسوی نقره ای
دماوند پیر را نوازش می کند
در یک غریو تند بارانی
در یک نسیم نوازشگر بهار
یک روز
شاید
همراه پرواز پرستوی عاشقی
واژه لبخند، به سرزمین
سوخته ی من باز گردد.
امید، کوبه ی در را بفشارد
و سپیدی، جای تمام این
سیاهی ها را پر کند
آن روز بر مردگان نیز
سیاه نخواهم پوشید
حتی بر عزیزترینمان ...؛

پروانه فروهر‎2

۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

پس از من شعری از جهان آزاد

بهار دیگری از راه می آید
و می پوشد زمین پیراهنی از گل
نهال نورس گیلاس
به روی سبزه ها می ایستد در خرمنی ازگل
وباموج نسیم صبح می رقصد
درخت ارغوان، با دامنی ازگل
صبا می گسترد در کوهساران فرش ایرانی
شقایق می پرد از خواب سنگین زمستانی
و بر سر می نهد فانوس سرخ و روشنی از گل
مگر شیخ اجل سعدی
قراری با نسیم مهربان دارد
که صحن خانه عطر بوستان دارد
و بام ودر، گلستان است و میدان،
برزنی ازگل؟
هلا ای غنچه های نورس شاداب
هلا ای کوهسار خفته درمهتاب
هلا آلاله های سرخ صحرایی
هلا ای باغ سر سبز تماشایی
هلا ای سهره های شاد
هلا گنجشکهای سرخوش وآزاد
مرا این نو بهار دلگشا شاید
بهار آخرین باشد
ودیدار و قرارم با شما شاید
که دیدار و قرار آخرین باشد
دریغی نیست اما،
نازنینانم
دریغی نیست
که این ناپایداری، عمرما را، رسم وآیین است
اگر تلخ است چون حنظل،
وگر چون شهد شیرین است؛
روال زندگی این است
و فرجامش غنودن زیر خاک سرد و سنگین است
دریغی نست،
دریغی نیست رفتن، با زلال نور پیوستن
و نا پیدا شدن در لحظه های روشن هستن؛
دریغی نیست،
ازین محنت سرا رخت سفر بستن
و از دام بلا جستن
پس از من صبح خواهد ماند
پس از من شام خواهد ماند
پس از من گردش ایام خواهد
سرود باربد، چنگ نکیسا، نغمه ی خیام،
خواهد ماند
پس از من سرزمین دیرسال من
ز چنگ دشمنان آزاد خواهد شد
و زندان اوین را، نام
"دژِاسلامیِ بیداد " خواهد شد
پس از من آرمانم را که آزادی است
جوانی بر ستیغ برفی البرز خواهد کوفت
و دستی از شکاف صد هزاران آستین، ناگاه
به بنیاد پلیدی، گرز خواهد کوفت
دگر ازبیم گرگ و کوسه و تمساح
زنی بهر جوانش سخت دلواپس نخواهد ماند
دگر بر بام میهن سایه ی کرکس نخواهد ماند
و در دلشوره ی تعزیر دیگر، کس نخواهد ماند
نه نقش روبه و کفتار
نه عکس دیو بردیوار
پس از من بی گمان در بامدادی سبز
زخواب تلخ و سنگین میهنم بیدار خواهد شد
زمین از آشتی سرشار خواهد شد
ودر آرامگاه حافظ شیراز
ظفر با صبر، گرم بوسه دیدار خواهد شد
پس از من نیز
بلور آب، در جوباره های دامن البرز
سرودی نرم خواهد خواند
و باد صبحگاهان عطر" اوجی " را
به سوی دشتهای سبز خواهد راند
پس از من دختری با چشم سبز و موی خرمایی
کبوترهای چاهی را
کنار حوض میدان دانه خواهد داد
و نرمای نسیم کوه
هزاران بوسه بربال و پروانه خواهد داد
بهار دیگری از راه می آید
و می پوشد زمین پیراهنی از گل
نهال نورس گیلاس
به روی سبزه ها می ایستد در خرمنی ازگل
تو پیدا می شوی از دور با پیراهنی رنگین
و در دستان گرمت شاخه ا ی زنبق
صدایم در زمین سرد می پیچد:
زنی از گل!
ششم اسفند 1390
25فوریه 2012

۱۳۹۰ بهمن ۲۰, پنجشنبه

شعری برای صانع ژاله شهید 25 بهمن 89 از فاطمه شمس


شهید سبز : صانع ژاله


ای ژاله ژاله ژاله پر از خون دو بال تو
افتاده از نفس قلمم در خیال تو

می‌خواستی که باز بباری بر این کویر
سخت است مرگ تلخ و عبور محال تو

پنجاه و هفت... نام تو تکرار شور بود
میدان، دوباره سرخ و چه خوب است حال تو

پرواز کن، عبور کن از این کویر پست
این خاک نیست لایق نام زلال تو

دزدان رای و پرچم و تابوت و آفتاب
دزیده‌اند پیکر همچون غزال تو

ای اسب چست و چابکِ اینک گسسته یال!
کرکس نشسته بر تن بی‌جان و لال تو

دستش شکسته باد، کمانش شکسته باد
دستِ حرامیانِ به صید حلال تو

تقویم‌ها اگر چه دروغند و مرگ‌بار
اما چه خوب آمده این بار فال تو

پنجاه و هفت… بهمن هشتاد و نه… هنوز
هر روز، روز رفتن و هر سال، سال تو

۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه

غزل دلتنگی - شعری از فاطمه شمس برای میرحسین و زهرا


چقدر خسته و کم‌سو، چقدر دلتنگم
برای کوچ «پرستو» چقدر دلتنگم

...
برای خنده‌ی زهرا... صدای خوب عَبِد
برای مریم و مینو چقدر دلتنگم

برای کوچه‌ی بن‌بست خانه‌ی پدری
برای «ضامن آهو» چقدر دلتنگم

برای کوچه‌ی اختر، برای مشتی رنگ
برای بوم و قلم‌مو چقدر دلتنگم

شبیه عطر تو هییییچ جای دنیا نیست
برای آن همه شب‌بو چقدر دلتنگم

ضمیر صامت و خالی، ضمیر سوم شخص
برای بودنِ با «او»، چقدر دلتنگم

سقوط ارزش پول، احتمال بمباران
برای آن همه باشو... چقدر دلتنگم

از این سیاه‌تر روز و شب نیاید کاش
برای عشق و هیاهو چقدر دلتنگم