۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

برای امید منتظری - ا.ز.ل


شعر و شاعری امید منتظری

سال 1384 با امید منتظری و دوستانی سفری داشتیم به سیاهکل، نزدیک زادگاه من، لنگرود. و من میزبان آن‌ها و او، امید منتظری، فرزندی پاک و مهربان و صادق و آگاه. دیروز که خواندم خانم مهین فهیمی و فرزندش امید منتظری بازداشت  شده اند؛ باور نکردم، آخر آن‌ها که فعالیتی نداشتند. آرام و بی سر و صدا بودند و هستند. همان داغ 67 بس نبود؟ باز هم این خانواده را بیشتر آزار ندهید.
یادم آمد در جنگل‌های سیاه‌کل امید شعری نوشته بود و هدیه کرده بود به من کمترین که تا تهران طول کشید پاسخ‌اش را با شعری نوشتم و دادمش. اصلاً ارتباط ما همه با شعر بود و شاعری. امید ذاتاً شاعر است و اهل قلم و احساس و آرامش.
به زندانی که چنین پاک‌ترین و مهربان‌ترین فرزندان ایران را در خود دارد، حسودی‌ام می‌شود. افسوس می‌خورم که چرا باید این آزادگان میهن، مهین و امید عزیزم در حصار دژخیمان نادان باشند، آن‌ها که هیچ‌گاه دلشان نمی‌خواست هیچ‌جا حصاری باشد.
شعر امید منتظری با نام جنگل که به این بنده‌ی کمترین تقدیم شده است و شعر افسانه که برای انید منتظری عزیزم نوشته بودم در ادامه می‌آورم.

جنگل
اسلحه سرد
سرباز گرم
درجنگل
گوزنِ شاخدار
با شاخ های عصیان
می رمد
دلخوشِ روزهای بی حصار
* * *
اسلحه گرم
سرباز سرد
کوهی با تعادل سبز و
سیاهِ همیشگی اش
خیسِ شکارِ گوزن
گوزنِ شاخدار
با شاخه های عریان
* * *
حالا دیریست
فصلِ کوچِ گوزن ها
نمی رسد.
امید منتظری





**********************************************

افسانه
برای امید منتظری، به پاس درك والایش از انسان

دورتر از فاصله‌ای كه انگشتان بر پیشانی نشان می‌دهند
پرده گشوده می‌شود
درون سینه‌ام، جای قلبی نشسته‌ای كه می‌خواست
دلتنگ جای خالی‌ات شود
تو بازگشت به گذشته‌ای
تیری كه قلب من‌را شكافت.
افسوس، كاغذی نبود، افسانه‌ای بسرایم
بازیگری نبود، پرده كه گشوده شد
رفته بودی و مرده بودم
از تیری كه رها كردی
به كار  دیگری نمی‌آمد
تا نمایش شروع نشده
من مرده باشم و تماشاچیان كف بزنند و بروند
و هیچ‌كس نبیند خونی كه روی صحنه ریخته واقعی است.
مثل تاریخ خورشیدی این تیر
نمی‌توانست مال هملت باشد.
نگفته بودم، زهر برای گفتن كم بود
با چشم‌های باز هم
اما اسفندیاری نبود
نشانه‌ای كه دیده، ندیده‌ پیشتر
تنها شبیهی سایه وار و سنگین
پیش از آن‌كه پرده گشوده شود
به افق نمایش نماز می‌خواند
و انگشتانم بر پیشانی، تو را می‌جستند.                                              


انتشار در وبلاگ قبلی   9    دی    88