۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

شعر تازه سیمین بهبهانی




خون دل و گلوله و باروت
با آن سه رادمرد چه کردند
آن هر سه ایستاده آزاد
اینک اسیر تربت سردند

مرد خدا و مصلح و استاد
هریک زبان مردم خاموش-
رفتند و چون تعرض فریاد
دیگر به سینه باز نگردند

ای زادگاه پاک من ای خاک
ناگاه تخت سینه گشودی
در خون خود تپیده درونت
بسیار کودک و زن و مردند

این جاهلان که دست به کارند
گوش سخن نیوش ندارند
رنج است این ! به سود چه راحت
باصلح پیشگان به نبردند

خودرو سوار و لوله افکن
با تندباد مرگ بتازد
چون باره گسیخته افسار
برمردمی که راهنوردند

برگرد آبگیر پر از اشک
با قامت خمیده و لرزان
تمثیل لاله های سیاهند
این مادران که دختر دردند

شاید بهار سبز ببارند
شاید گیاه سبز بکارند
دلزندگان سبز که بیزار
از این خزان مرده زردند



انتشار در وبلاگ قبلی   8    اسفند   88