۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

شعری از مینا رضایی فرخ



این روزها دیر صبح می­شوند
خواب­های بد و هیاهوی پرندگان بیدارم نمی­کنند
و گوشم به مرور روزنامه ­های صبح از BBC فارسی عادت کرده­ است.
هیچ خیابانی چراغانی نیست
و لباس سفید من لک، لک ...

دنیا روی یک پاشنه می­چرخد
و تمام بارش را بر گرده­ ی من میگذارد.
خبرهای بد از هم سبقت میگیرند
و من مست، مست، مست ...

این روزها و این شبها،
 دیر می­شوند،
بی لباس­های سفید
بی کوچه­ های چراغانی.
هوشیاریم را مینوشم و
مست، مست، مست ...

عریانم،
میان بزرگترین میدان شهر .
میلیون­ها جوانه­ ی سبز
بهارم نمی­کند،
سبز نمی­شوم.
در گرمای 25 خرداد تشنه ­ام
و هیچ آبی نیست که من را
مست، مست، مست ...

گلوله ­ها به خطا می­روند،
یا
"من زنده­ ام"!
سپر در دستان تفنگداران
سنگین میشود
و ما کبودیهایمان رو نوازش میکنیم.
خواب نیست این روزها و شب­ها
و من مست نیستم.



انتشار در وبلاگ قبلی   3    بهمن   88