۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

حیف که یک دیده بیدار نیست


آن گونه  كه تاريخ معاصر آن را به ذهن سپرده است  رضا خان ميرپنج  - كه خود آخرین شاه قاجار را به آن وصفي كه در اين مجال نمي گنجد از تخت پايين كشيد  -  وقتي در راه  تبعيد به جزيره موريس به اصفهان رسيد در خانه "كازروني ها" تا صبح  با لباس فرم قدم زد و با خود زمزمه كرد "آريا مهرا " ، "قدر قدرتا " ، "شاهنشاها "  و بعد با حسرت جواب خود را چنين داد كه "ضِرت" و پيشتر از آن وقتي نخست وزير حكم تبعيدش را به دست او داد با قلمدان سر او را شكست در حالي كه  گمان ميكرد هنوز شاهنشاه است و دريغ كه نبود .
و شايد خيلي ها هنوز به ياد دارند سخنراني رئيس جمهوروقت  آمريكا آقاي جيمي كارتر را كه در حضور  محمد رضا شاه پهلوي اعلام كرد كه ايران جزيره ثبات است و در حالي كه جام هايشان را به هم ميزدند به سلامتي اين جزيره ثبات" مي"  نوشيدند .  و همان ها به خاطر دارند اين  جزيره ثبات را طوفان خشم مردم چنان ناگهان آشفته كرد كه فرصت نشد بسياري از  صاحبان اين جزيره را به ساحل نجات رسانند   و آنها كه گريختند سالها بر تخته پاره اي سرگردان چهار سوي عالم در حسرت بازگشت به آن جزيره ثبات عمر سپردند و بسياري نيز در اين انتظار در گذشتند .
و اين روز ها در  بيستمين سالمرگ  بنيان گزار و رهبر  دهه نخست انقلاب ، نواده ايشان به اندازه چند دقيقه  تحمل نمي شود .
و فردا نيز حكايتي از اين دست منتظر است تا به تاريخ بپيوندد  و اين بار نيز سنت هميشگي تاريخ اينگونه خواهد بود كه  صاحب قدرتي ديگر را از اوج عزت به زير ذلت بكشاند و دريغا كه زور داران هيچ گاه به خود زحمت مرور برگهايي از گذشته را نداده اند تا به سرنوشت مذلت بار اسلاف خود دچار نگردند  و شگفت تر آنكه هر گاه كسي به خود جرات داده تا اين قدرقدرتان  را به اين عقوبت سهمگين هشدار دهد كلام او را تاب نياورده اند و با عتاب او را از خود رانده اند  .
 خالي از لطف نيست خواندن داستاني از اين دست كه در زير آمده است و در ضمن توجه شما به اين حكايت ياد آور مي شوم هدف از نقل اين داستان توجه به جنبه عبرت آميز آن است نه بعد مذهبي و ديني و حتي ارزش هنري اثر .
دکتر ابراهيم باستاني پاريزي در کتاب خود (از پاريز تا پاريس) در ذيل سفرنامه عراق مي‌نويسد: در کنار مسجد کوفه خرابه‌هاي ساختمان عظيم دارالاماره (قصر حکومتي) کوفه هنوز باقي است. اين خرابه‌ها با پي‌هاي محکم پر پهنا بسيار ديدني است؛ ظاهرا در همين دارالاماره بود که «حضرت امير» عليه‌السلام فرمان مي‌راند. در همين جا بود که «عبيدالله بن زياد» فرمان قتل مسلم را داد، و بعد سر حضرت حسين عليه‌السلام را در محرم 61 هجري در برابر او در همين دارالاماره قرار دادند. در 64 هجري بود که «مختار ثقفي» به کمک مردم کوفه انقلاب کرد و به همراهي بيست هزار تن ايراني، 48 هزار تن از مسببين حادثه کربلا را کشت؛ فرمانهاي مختار هم در همين دارالاماره صادر و اجرا مي‌شده است. سه سال بعد «مصعب بن زبير» از مکه به کوفه آمد و مختار را مغلوب ساخت و او و همه اطرافيانش را کشت، و در 67 هجري بر همين دارالاماره مستولي گشت. 5 سال بعد (72 هجري) «عبدالملک مروان» خود به کوفه آمد و کلک مصعب را در همين جا کند. بدين ترتيب ظرف ده سال اين دارالاماره ناظر آشفته‌ترين اوضاع روزگار بوده است. مي‌گويند وقتي عبدالملک بر تخت کوفه نشسته بود و سر مصعب را بر سپري در مقابلش نهاده بودند، پيرمردي (گويا عبدالملک عمروالليثي) نزد عبدالملک آمد و شعري به عربي خواند که عبرت‌آموز عبدالملک باشد؛ اين شعر را بعدها يک شاعر ايراني (آقا صادق تفرشي) به اين صورت ترجمه کرد:

نادره پيري ز عرب هوشمند
گفت به عبدالملک از روي پند
زير همين قبه و اين بارگاه
روي همين مسند و اين دستگاه
بر سپري چون سپر آسمان
تازه سري بود و از آن خون چکان
سر که هزارش سر و افسر فدا
صاحب دستار رسول خدا
ديدم و ديدم که ز ابن زياد
ديد و چها ديد؟ که چشمم مباد!
کار به مختار چو چندي فتاد
دستخوشش شد سر ابن زياد
از پس چندي سر آن خيره‌سر
بُد برِ مختار به روي سپر
باز چو مصعب سر و سردار شد
دستخوش او سر مختار شد
و اين سر مصعب بود اي نامدار
تا چه کند با سر تو روزگار
حيف که يک ديده بيدار نيست
هيچ کس از کار خبردار نيست
نه فلک از گردش خود سير شد
نه خم اين طاق سرازير شد
مات همينم که درين بند و بست
اين چه طلسمي است که نتوان شکست



انتشار در وبلاگ قبلی   17    مرداد   89