۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

زمستان از ر داروگ


  زمستان
******

زمستان مینشیند در ضمیر باغ بی برگی
هجوم زار و عریان وار سرماخیز و سردش را
نگاه مرده ی شبگیر دردش را
به جان خسته میکوبد
نه مهتابی که شب را مرهمی باشد
نه تکرار تگرگی ،تکیه گاه سایه ی مرگی

حصار سرد بی روزن
به روی نردبان عشق میروید
و چشم انداز خاموشی
نگاه بی فروغ شهر بهتان خورده را مصلوب میدارد
نمیبارد ولی باران
... نمیبارد
(غریو ابر مشکین فام بی فرجام
به گوش قصه ی خاموش میگوید

نفیر آخرین پیغام جغد شوم
طنین انداز و ویران ساز
ز آهنگی سراپا ماتم و تا بیکران مغموم
به جان بی گناهان میزند شلاق
به دلها مینشاند داغ
زمین را از طلوع صبح فردا میکند محروم

میان هر هجا زنجیر تهدید است
مگر شعری به رنگ شکوه ننشیند
به قلب سنگ کاغذها
از آبادی سراغی نیست
درون کوچه ها حتی سراب چلچراغی نیست
میان پیکر هفت آسمان جز باغ بی برگی
نشان از هیچ باغی نیست

موذن را به تیغ جبر بر گلدسته میخوانند
طلوع مرگ را ناچار
اذان میگوید آنجا، زندگانی وار
نماز کفر بر پا میکند ابلیس
کنار پیکر بی جان مقتولان
به سوی قبله ی کشتار
شیوع مرگ خونین محبت را
به تحریم هوای بوسه درمان میکنند اینجا
ولبهایی که در حسرت به خشکیدن گرفتند انس
سرودی سرد میکوبند بر بیغوله ی دیدار

هنوز اما گلوی قصه در ته واژه های جنگ
به دنبال محبت میدود هر سو و میخواند
اگر قلب زمستان با هزاران حیله ونیرنگ
گره زد تار و پودش را ،سرودش را
به دیرین جامه ی فرتوت ایرانشهر
اگر هم بستر شبهای میهن گشت تنگاتنگ
به سر خواهد شد این ایام
به در خواهد شد این تقدیر نفرین گشته ی دلسنگ

 ر . داروگ


انتشار در وبلاگ قبلی   2    بهمن   88