۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

شعری از آوا راد


      

پریشانم رفیق

پریشانم و زخم های نازک دلم

هر روز هی زمخت تر می شوند

پریشانم و می فهمم و نمی دانم که چرا

روحم تسبیحی ست

از هم گسسته

و دلم

داغ الله اکبر ها

پریشانم و پیشانی نگاه تو

آشفته ام می کند

اینقدر نگاه نکن!

نگاهت کلام را از دهانم دور می سازد

نگاهت زبانم را بند می آورد

بگو!

حرف بزن، تا حلقت رابدرند

اینطور که نگاه می کنی ترسم چشمانت کور شوند

آنوقت من چه کنم؟

امید روزهای خروشم

پناه لحظه های سرخوردگیم

بیگاه های غمم

که باشد؟

ببین زمانه نامرد را

اما نگاه نکن مرا

ببین دل های پر درد را

اما نگاه نکن مرا

لختی نشسته ام

آخر این روزها

تمام فشارها

بر پاهای استقامتم است

لختی نشسته ام تا نفسی تازه کنم

اینطور نگاه نکن

نشسته ام تا غم از دستانت بزدایم

من برمی خیزم

این پاها نای نشستن ندارند

اما خدا را

اینطور نگاه نکن
.
.
.
.
.
.
راستش را بخواهی
این ها همه که گفتم بهانه بود
نگاه نکن چون
نگاهت با دلم آتش بازی می کند


****

آوا راد بامداد پنج شنبه 12 شهریور 88

انتشار در وبلاگ قبلی   5    اردیبهشت   89