۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

شعری از فاطمه شمس برای دربندان در اوین



از اوین این روزها بوی خون می‌آید. در این ترس به خون و حیرت آغشته و تنهایی جانکاه، تنها خدا را می‌خوانم، به استیصال ...
این شعر تقدیم به تمام به خون غلتیدگان آنجا که گفتند خود را به خودکشی زده‌اند در این سالهای سگی که بر ما رفت و هم‌چنان می‌رود:


یکی نبود و یکی بود و ق(غ)صه‌ای غمگین
شـروع شـد غـزلـی پـشت مـیلـه‌هـای اویـن

دو روز قبل ... سه شنبه... درست ساعت پنج
سکانس یک، هوس خودکشی، صدا... دوربین

نشسته بود کسی توی حجم سرد اتاق
شـبـیه بلـبـل کز کـرده در نُتی غمگین

و مـی‌نـواخـت دلـش را درون یـک آواز:
که «اعتراف» دروغیست مضحک و ننگین

دروغ سوخته‌ی "یک نفر خودش را کشت"
و تـک‌نـوازی کـابـوس‌هـای آهـنـگـیـن:‌

سکانس دو/ اکشن! اتفاق می‌افتد:
اصابت اجسامی که نسبتا سنگین

سقوط آخر باتوم بر تن یـک شـعر
رسیدن روح از انتهای شک به یقین

رسیده نوبت فـتـوای قـاتـلان که مـگر
حلال سر ببرندت به مذهبی چرکین

سـکـانــس سـه، داروی نــظـافــت و حـمــام
تو را به سبک جسد می‌خورد کسی به زمین

سقوط خسته یک اعتراض در جسمت
تمام کردن بی‌های و هوی بعد از این

دهان دوخته‌ات وصل صبح صادق بود
به تــلـخ‌کـامی یـک اعـتـراف زهـرآگیـن

صدای بلبل چوبی ... نخی که پاره شده
تو: خیمه‌شب بازی روی صحنه‌ای رنگین

سکانس سانسور و دیوار خط خطی با خون
نوشته بود کسی: خـودکـشـی یـعـنـی ایـــــن!

منبع شعر : پرده ناتمام فاطمه شمس



زمان ارسال در وبلاگ قبلی : 25 مرداد 1388