پارچه ها را کوک میزنم
و زیر لب آیة الکرسی میخوانم
یادم نرفته
روزهاييكه تمام بهت و خشم را
از انقلاب تا آزادي سكوت كرديم،
و بار سنگين پيروزي را بر دو انگشت بالا كشيديم.
روزهايي كه در سرماي تابستان جوانه زديم،
وكارگر و كشاورز از سبزي تنمان، سرخ شد،
روزهایی که بیشماری را در خیابان ها فریاد زدیم و
ترس را در روزهای با هم نبودنمان دفن کردیم
يادم نرفته
چگونه بر سنگ فرش خیابانها ندا شدیم
و 16آذر اشك آور شد.
هنوز از چشم هایمان خون می آید و دستمال هایمان سبزتر می شوند.
من زیر لب برای جوان تر ها دعا میکنم
و پارچه های سبز و سفید را کوک میزنم
دور نیستند روزهای دامن های چین دار
لب های دی شده
- انگشت های وی شده-
دور نیست
صبح دولتمان ....
انتشار در وبلاگ قبلی 14 آبان 88