چیزی تو را به فکر خاکستری خواب سالهای پر دغدغه انداخت
و پنجره ها ذهن کرخ خود را از تارهای عنکبوتی بسته بودن باز پس گرفتند
هوا تازه شد
و نفس روانه ی باغهای "شکفتن ها و رستن های ابدی"
زنجیرهای سبز به دامان دستان ما آویختند
و ما یکی شدیم
آنچنان که عمق نگاه دریا با گستردگی شگرف اندیشه ی آسمان
آنچنان که بهار در روح سبزه ها
آنچنان که آزادی در نقش پرواز
باغها را شکستند زیر لبهای خشکی زده ی لگدهای واپس گرایی
پنجره ها را بستند با سرانگشتان ترک خورده ی انحصار
و گیاه در خانه رویید
و پرواز در آغوش سرد و صریح دیوارها و سقف ریشه دواند
و ما تکثیر می شدیم آنچنان که آفتاب در قلب سبز و ترد ساقه ها
چیزی ما را به دست های گرم خدا سپرده بود
چیزی ما را به نور...
انتشار در وبلاگ قبلی 12 آذر 88