۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

با من آشتی می کنی



تير ِ ده ساله با هجده خورشيدِ داغ تابستان
شمع باران كرد كويت را
و داغ تو اما اينبار داغ تر
بر سنگفرش ِ خيابانهاي آشنا با گامهايت پهن شد.
من و تو ما شديم،
زيبا شديم و من،
بي معني شد و زشتي گريخت از چهره هامان،
ما آشتي كنان روح خويشاوندي هامان را يافتيم
هر چند شايد بهايش سرخي سايه هامان باشد
و فردايي سپيد كه ازآنِ تو خواهد شد.
هوا را از من نگير و خيابانهاي كويم را،
من سوزش چشمانم را تاب خواهم آورد
اما كفشهايم جز دويدن نمي دانند
و دستانم خالي تر از هميشه مهرباني را
از سياهي شيء هايي كه دستانت را پو شانده است طلب مي كند،
كلاهت را بردار،
شب در پس آن گرفتار تاريكي ات كرده،
كلاهت را بدار،
تا اين همه آفتاب را از چهره ات دريغ نكني،
تا مرا بيني كه بي قرار ِ بي قرار ِ آشتي با تو ام

*****
نويسنده ف-ع




انتشار در وبلاگ قبلی 29 مرداد 88