با سلام
شعری که در زیر می بینید قصیده ایست که آقای حامد احمدی عزیز در تالار فردوسی دانشگاه تهران که به مناسبت بزرگداشت زنده یاد قیصر امین پور برگزار می شد خوندند و البته نیمه کاره و دلیلش هم این که برای معاویه دوستان پسندیده نیست ابوذر گونه صحبت کردن ،
من نیز کلاهم را صد بار به احترام ایشان "حامد احمدی " بر میدارم و شعر را براتون میگذارم
**********
**********
وقت است که گورت بکشد یک تنه در بر
زود است که کاخ تو کند خاک به سر بر
مُهرت «خَتَمَ اللهُ عَلی قَلبِکَ» بردل
بی پرده غشاوه ست تو را روی بصر بر
تاچند بُوَد بین تو و ملّت، دربان؟
تا چند بمانند چنان حلقه به در بر؟
اسفندصفت در دل آذر به خروشند
کز دور بُوَد دست علیلت به شرر بر
یک دست به ریش اندر در کار تشبّث
وان دست دگر نیز به آن کار دگر بر
مردی نه به ریش است، «قفا ریش» مخنّث
برچسب دغل خورده تو را روی ذکر بر
بار گنهت را بمینداز و میاویز
بر گردن باریک قضا و به قدر بر
کس گفت گران گوشت اگر، گوش بریدیش
گوشت هم ازین روست به آژیر خطر بر
هیهوم! که اقبال تو ای مایه ادبار
آویخته چون برگ خزانی به شجر بر
بدبختی دنیات ندارد کم از عُقبات
میباش ازین موج خروشان به حذر بر
خشتت نبود راست که کشتت ندهد بار
کلّا! ندمد موی یکی بر سر گر بر
سرمایه اندک بنماند! بندیدی
رفت آبروی مختصرت هم به هدر بر؟
ای موشِ بسی گشته و سوراخ ندیده
زین ولوله راهی نگشایی به مفر بر
ای سینه شیران وطن خسته به خنجر
فرداست که خود بفکنی از دست، سپر بر
ای هرزه بروییده که نَهت سایه و نهت بر
نتوان سخنی گفت ترا جز به تبر بر
بام تو نفرجامد جز شام مکدّر
شام تو نیانجامد هرگز به سحر بر
غرّه مشو ای شوخ به جوقی متملّق
تکیه مکن ای شیخ به یک مشت خبربر
از دشمنی و دوستی بر سر خونت
مانده به دل پیرزنان داغ پسر بر
بسیار نفر را نتوان برد و زد و رفت
با چند نفر یا تو بگو چند نفربر
کهت گفت برین مردم آزاد بنه بند؟
کهت گفت ازین مرتع آباد ببر بر؟
کهت گفت که در خون مسلمان ببری دست؟
کهت گفت بسیج آوری یک لشکر بربر؟
کردی و نکردی ز بد و خوب بدان سان
کز دست تو گفتند که رحمت به عُمَر* بر
قرآن ببریدی سر و بردی سر نیزه
بادا که زند زود نمازت به کمر بر
این سنگ روان بهمن بنیانکن ظلم است
اکنونت اگرچند نیاید به نظر بر
گفتی که نسیم فرجی میوزد اما
گر هر پسر افتد به همان راه پدر بر
هین! شور میانگیز درین مزرع خونخیز
هان! دست میاویز به «اما و اگر» بر
آسان نشود مشکل این جوق هراسان
شیرین نشود کام تو با بوک و مگر بر
مگذار بگویم که چسان داغ سرینت
خود لکّه ننگیست بر ابنای بشر بر !
قلبت حجرالاسود و لیکن نه ازان دست
خود طعنه زند عصر تو بر عصر حجر بر
نیش تو اگرچند زند خنده به اژدر
تسخر زند - ای خنده - دهای تو به خر بر
این پای تو در توبره وان پای به آخور
یک دست به خیر اندر و یک دست به شر بر
بارانده زغنهای عفن را به وطن در
تارانده جوانان وطن را به ددر بر
هشدار مدهمان که بَدان دست به کارند
ترجیح دهیم این همه بد را به بتر بر
تیریت مسلسل زدم البتّه به هر بیت
نیشیت مردّف زدم القصّه به هر «بر »
انتشار در وبلاگ قبلی 9 بهمن 88