قناري آسماني داشت آبي تر ز فيروزه
که ناگه از قضا در چنگِ توفان ماند وُ من ماندم
فتخ اله شکيبايي
در اين وادي
در اين وادي غباري از سواران ماند و من ماندم
هزاران نعش در هرسوي ميدان ماند و من ماندم
زتير ناجوانمردان، ندا در خاک و خون غلتيد
گلي پرپر در آغوش خيابان ماند و من ماندم
زچشم مادر سهراب و آرش، سيل جاري شد
وطن ماند و رطوبتهاي باران ماند و من ماندم
وطن رعنا غزالي در چمنزاران مشرق بود
که در چنگال گرگ تيز دندان ماند ومن ماندم
عبا پوشان بساط تاج وتخت شاه برچيدند
از آن ميراث خونين، بند و زندان ماند و من ماندم
خروش خشم مردم، ديو را از شهر تارانيد
ولي اين خانه در تسخير شيطان ماند و من ماندم
چنان زهر سمومي آسمان شهر را انباشت
که ماندن تلخ و مردن سخت آسان ماند و من ماندم
ره خواب مرا سيلاب اشک تلخ از آن مي زد،
که بغضي در گلوي شهر پنهان ماند و من ماندم
از اين داغ و درفش و سنگسار و محبس و تعزير
هزاران سر ز وحشت در گريبان ماند و من ماندم
پدر از رنج بيکاري طناب دار را بوسيد
پسر در حسرت يک لقمه ي نان ماند و من ماندم
ززندان تا به آزادي هزاران خوان خونين بود
که تنها خوان دين، اين آخرين خوان ماند و من ماندم
چنان خواب ددان را بانگ شيران جوان آشفت
که شهر زخمي خاموش، حيران ماند و من ماندم
از اين بيداد بي پايان که برگل مي رود امروز
غريوي در گلوي مرغ خوشخوان ماند و من ماندم
نه چنگيز و نه تيمور ونه تازي ماند در ميدان
ولي در صحنه ي تاريخ، ايران ماند و من ماندم
دوم فروردين 1389
انتشار در وبلاگ قبلی 22 فروردین 89