(برای چشمهای معصومت ندا )
آسمان جل دختر ولگرد
گاه گاهی خسته و دلگیر
گاه گاهی سوتک ته سرفه هایش، سرد
هرشب اینجا نی لبک میزد
من گمانم قصه ای میخواند
...شاید هم
نمیدانم ،دعا میکرد
...شاید
به سوی قصر جادوگر
روان می گشت ،انگاری
به خار و سنگ راه مرده ی متروک
گاهی هم زمین میخورد
بر میخاست
زمین میخورد
...بر میخاست
که غیر از پرنیان نازک گهواره های گرم
نمیدانست و با هر زمهریری بود بیگانه
کنون سرمای سخت استخوان هایی صدا میکرد
که رفتند این مسیر کهنه را دیروز
نبود این راه جز بیداد
نبود این راه غیر از سوز
:به گوش دخترک گویا صدایی کرد
!به راه خانه ات برگرد
تو ای گیسوگلاب ،ای نازبانو دخترک
!من با تو هستم ،های
بیا بیراهه را بگذار
نداری تاب این ویرانه را ،دختر
نداری نای
نمیبینی که فرسودند
آنها مرد مردستان شب بودند
تو اما نازک آرایی
چه میدانی که جادوگر ،چه خواهد کرد جانت را
گلوی گیسوانت را
قدم نگذار هر جایی
سرودش بر لبان و کوله اش بر دوش
بی پروا قدم میزد
نمیکرد این سخنها، پندها را گوش
به گرماگرم جام و جامه ،دل میبست
به امید خداوند محبت پوش
گذشت ایام و دیگر هیچکس حرفی ازو نشنید
شبی از پشت دیگر شب گذر میکرد
هزاران چشم را در انتظار دخترک میکشت
هزاران دیده را در نطفه ،تر میکرد
و کم کم پچ پچی نمناک
که او را هم به ظلمش کشته جادوگر
میان کوچه ها آهسته می پیچید و مردم را خبر میکرد
شنیدم خش خش برگی نبود این
نی لبک بود این
شنیدم، آری آن شیرین ترک بود این
به شهر ما سرک میزد
هنوز آن آسمان جل داشت جایی، نی لبک میزد
!شنیدم من
!شنیدم من
نگاهش را میان آسمان تیره دیدم من
دگر این شهر نامش نیست شهر مردگان
یا شهر خوابستان
بخوانیدش ازین پس شهر آزادی
بگوییدش دگر
گیسوگلابستان
انتشار در وبلاگ قبلی 10 بهمن 88